پست‌ها

نگاهی بر ترانه ی "نون و پنیر و سبزی" از شهیار قنبری

ترانه سرا: شهیار قنبری آهنگساز: فرید زولاند خواننده: داریوش و ابی ترانه ای که در میان چند ترانهی دیگر در حال گم شدن و فراموشی است، اما ناگهان مورد توجه فرید زولاند قرار می گیرد. کاری منحصربفرد، ظهور یک داستان تمام عیار در ترانهی فارسی با تلفیق نمادهای کهن و مدرن ایرانی، با دهها ترکیب ادبی نو و شگفت انگیز. ترانه ی نون و پنیر و سبزی تمام اجزا و عناصر یک داستان را دارد و این وجه متمایزکننده ی دیگر آن است. این ترانه به ما تصویر ورودی می دهد، تم می دهد و شخصیت پردازی می کند، اتفاق داستانی می سازد، آن را به اوج می رساند و آنگاه ما را به نتیجه ی نهایی می رساند. ترانه تا حدودی از ساختار رایج ورس و کورس در ترانهی نوین سرپیچی، اما برای خودش قالبی جدید و نوآورانه دست و پا می کند. در محصول نهایی، ورس ها کمی طولانی تر از معمول هستند و بخش هایی از کورس در واقع از ورس ها استخراج شده اند. همچنین این ترانه دارای یک ورودی و چهار ورس است که آن را از ترانه های معمول طولانی تر می کند. Intro نون و پنیر و هق هق سفره سرد عاشق نون و پنیر و فندق رخت عزا تو صندوق نون بیات و حلوا سوخته حری...

دو مجموعه ی شعر

تصویر
بعد از سالها نوشتن بالاخره اتفاق افتاد، در جایی که فکرش را هم نمی کردم. همین چند ماه پیش و خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم که این کار را انجام بدهم و حالا این دو با هم اتفاق افتادند. بمان تا عشق دریایی بیافریند کتاب اوّل کتابی است تمام عاشقانه. نوشته های پانزده سال پیش، سال آخر دانشگاه و چند ماهی بعد از آن. هنوز وقتی می خوانم شان به آن روزها و آن اتفاق ها بر می گردم. حسّ خوبی بهم می دهد. کتابی است که حالا حالاها قدیمی نمی شود. با این که در تمام این پانزده سال نوشته ام، حس می کنم این کتاب را به نوعی به آن روزهای خودم بدهکار بودم.  این کتاب را بطور رایگان در گوگل پلی گذاشتم. می توانید در لینک زیر به آن دسترسی پیدا کنید: بمان تا عشق دریایی بیافریند - Google Play بمان تا عشق دریایی بیافریند - Smashwords مگس های مُرده این کتاب شامل چند شعر است که بجز یکی، تقریبا همه ی آنها کارهای اخیرم هستند. مجموعه ای است اجتماعی، با اتفاقاتِ روز و کمی نزدیک تر به  امروز خودم.  این را هم رایگان در گوگل پلی گذاشتم که از طریق لینک زیر قابل دسترسی است: مگس های ...

باز تکرار است...

تصویر
گلویم شعرهای تازه می خواهد لبم فریاد بی اندازه می خواهد از این تکرارهای تلخ بیزار است همین بیزاری اش هم باز تکرار است همین بیزاری اش هم باز تکرار است دلم می خواهد این قالب فرو ریزد در این بی شاعری، شعری بپاخیزد قلم برگیرد از نو واژه ها را در هم آمیزد که شعر از هرزه گویی های بی تاریخ بیمار است همین بیماری اش هم باز تکرار است همین بیماری اش هم باز تکرار است سکوتِ مرگبارِ شاعران را چاره باید کرد نخِ این کهنگی را پاره باید کرد ز شهر این قومِ خواب آلوده را آواره باید کرد جنون دیری است کاندر عمق این فریاد بیدار است و این بیداری اش هم باز تکرار است و این بیداری اش هم باز تکرار است... رضا امیری - آذر 1396

داستان کوتاه - پمپ بنزین!

بار اوّل که دیدمشان آنقدر مگسی بودم که حد نداشت. راننده ی ماشین جلویی یک خانم چینی بود که در همان ترافیکِ سنگین صبحگاهی مشغول پودر و کرم مالی به صورتش بود. دلم می خواست خرخره اش را بجوم! یکی دوبار هم که به عادت دیرین و بر خلاف آدابِ جهان اوّلی مراتب اعتراضم را با بوق به سمع ایشان رساندم با تعجّب در آینه ی ماشین نگاهم کرد و زیرلب چیزی گفت. من هم بدون اختیار گفتم: "خودتی نکبت!" به خاطر کلّه های تاس متوجّهشان شده بودم. این هم یکی از آن خصوصیاتی است که نظرِ من را زود به خودش جلب می کند. سه نفر بودند. هر سه لباس های بلندِ قهوه ای رنگ، مثل قبا، پوشیده بودند و مثل مجسّمه زیر نورِ آفتاب ایستاده بودند و به خیابان زُل زده بودند. حتّی چشم به هم نمی زدند. نگاهشان ظاهرا به پمپ بنزینِ نیم ساخته ی آن طرف خیابان بود، امّا هر چه به آن نگاه کردم نفهمیدم چرا! یکی از آنها نسبتا چاق و دو نفرِ اطرافش مثل اسکلت برقی بودند، امّا هر سه صورت هایی پهن و آسیایی داشتند. ترافیک راه افتاد و از کنارشان گذشتم امّا آنها حتّی متوجّه حضور من هم نشدند. یکی دو روز بعد، همانجا، تقریبا همان ساعت، و ا...

راسکلنیکف

یکی از فصلهای کتاب جنایت و مکافات بطور کامل اختصاص داره به نامه ی مادر راسکلنیکف به او. در این نامه مادر شرح حال کوتاهی از شرایط زندگی خودش و خواهر راسکلنیکف می نویسه و سپس ج...

چه زیباست شب!

دوباره  نیمه شب و بی خوابی و سکوت و تهوع همه با هم جمع شدن تا این لحظه های رویایی رو خلق کنن. به راستی چه زیباست شب، چه یکتاست شب! بیشتر لحظه های خوب زندگی من شبها اتفاق افتاده اند. بماند که بقول صادق هدایت همه چیز در برابر آفتاب لوس و بی مزه ست، اما بیشتر از بد بودن آفتاب، اون خود شبه که پر از لحظه های تازه و زیباست. می تونم بگم که تقریبا یادم نمیاد هیچکدوم از نوشته هام رو در روز نوشته باشم، حتی درسهام رو همیشه شبها خوندم، فکرها مهم رو به شبها موکول کردم و تصمیم های مهم زندگیم رو همیشه شبها گرفته ام . همیشه وقتی هوا کم کم داره روشن میشه از آرامش روحی و فکری من هم کاسته میشه. آفتاب همه رو از هم جدا میکنه، و از همه بدتر انسان رو از خود درونیش، و از لحظاتی که با خودش میگذرونه. یادمه دوران خدمت بایدشنبه ها ساعت شش صبح به پادگان چمران در کرج می رسیدم، و البته چون از قم راه می افتادم چاره ای نداشتم جز اینکه حوالی ساعت سه خونه رو ترک کنم. یک بار وقتی به خیابون رفتم اونقدر ماشین نیومد که از ترس دیر شدن با همون کوله پشتی زبر و سنگین سربازی که روی دوشم بود باند وسط خیابون رو گرفتم و...

گاهی نمی شود که نمی شود!

محاسبات آدم گاهی اشتباه از آب در می آید! هیچ حساب و کتابی هم ندارد... نه به این که چقدر ریاضی آدم خوب است بستگی دارد و نه به این که چقدر مخ آدم خوب کار کند... گاهی نمی شود که نمی شود!  در دوران راهنمایی یک معلّم ریاضی داشتیم که موقع درس دادن جای خالی روی تخته سیاه باقی نمی گذاشت. آنقدر عدد و فرمول روی آن می نوشت و حرف های بی سرو ته می زد و قصّه می بافت که چشمان مان سیاهی می رفت. همیشه جایی در میانِ اینهمه عدد و فرمول، جوابِ یکی از مساله هایی را که می خواست در همان روز برایمان حل کند پنهان بود، به طوری که برای کسی جلب توجّه نکند. (و البته ما هم که دانش آموزان بسیار نکته بین و پر هوش و حواسی بودیم و خیلی هم این موضوع برایمن مهم بود!!!) بعد زمانی که بالاخره آن مساله را حل می کرد به عنوان پاسخ نهایی، دور آن عدد پنهان، چندین بار خط می کشید و به این طریق نشان می داد که همه چیز را پیشاپیش پیش بینی و طراحی کرده است. آنقدر هم از این شیرین کاری خوشحال می شد که تا آخر کلاس پشت سرِ هم قهقهه های نامتعارف می زد... یک روز وقتی تمام این کارها را انجام داد و دور آن عدد خط کشید، یکی از بچّ...