داستان کوتاه - پمپ بنزین!
بار اوّل
که دیدمشان آنقدر مگسی بودم که حد نداشت. راننده ی ماشین جلویی یک خانم چینی بود
که در همان ترافیکِ سنگین صبحگاهی مشغول پودر و کرم مالی به صورتش بود. دلم می
خواست خرخره اش را بجوم! یکی دوبار هم که به عادت دیرین و بر خلاف آدابِ جهان اوّلی
مراتب اعتراضم را با بوق به سمع ایشان رساندم با تعجّب در آینه ی ماشین نگاهم کرد
و زیرلب چیزی گفت. من هم بدون اختیار گفتم: "خودتی نکبت!"
به خاطر
کلّه های تاس متوجّهشان شده بودم. این هم یکی از آن خصوصیاتی است که نظرِ من را زود
به خودش جلب می کند. سه نفر بودند. هر سه لباس های بلندِ قهوه ای رنگ، مثل قبا،
پوشیده بودند و مثل مجسّمه زیر نورِ آفتاب ایستاده بودند و به خیابان زُل زده
بودند. حتّی چشم به هم نمی زدند. نگاهشان ظاهرا به پمپ بنزینِ نیم ساخته ی آن طرف
خیابان بود، امّا هر چه به آن نگاه کردم نفهمیدم چرا! یکی از آنها نسبتا چاق و دو
نفرِ اطرافش مثل اسکلت برقی بودند، امّا هر سه صورت هایی پهن و آسیایی داشتند. ترافیک
راه افتاد و از کنارشان گذشتم امّا آنها حتّی متوجّه حضور من هم نشدند.
یکی دو
روز بعد، همانجا، تقریبا همان ساعت، و این بار یک نفر با همان لباس و هیبت بیرونِ
در ایستاده بود و باز به پمپ بنزینِ هنوز نیم ساخته ی آن سمت خیابان زُل زده بود. یک
نفر دیگر هم از پلّه های خانه ی که پشتِ او قرار داشت پایین آمد و به او پیوست. از
قرار معلوم آن خانه محل زندگی، یا کسب و کار، یا استقرارشان بود. آن که از پلّه ها
پایین آمد شبیه "ای کیو سان" بود. یادِ مدرسه ی "آنکوکوچی" و
داستان هایش افتادم. پسرکی کم سن و سال به نظر می رسید که حتّی فرصت نکرده بود پاچه
ی شلوار خاکستری اش را از جورابِ مشکی اش بیرون بکشد. انگار عجله داشت که زودتر
بیاید و به پمپ بنزینِ در حال ساخت زُل بزند. آن که از قبل آنجا ایستاده بود حتّی
متوجّه حضور او هم نشد. انگار در حالتی مثل خلسه بود، از آن حالت ها که می گویند
اگر تیر را از کمرشان بیرون بکشند باز عین خیالشان نیست. سخت به آنها خیره شده
بودم که صدای بوق ماشین عقبی مثلِ نیزه در مغزم فرو رفت! چراغ سبز شده بود و ماشین
های جلوی من همه رفته بودند، و ظاهرا صبرِ جهانِ اوّلی راننده ی پشتی تمام شده بود.
در آینه نگاهش کردم! زیرلب چیزی گفت، نگاهش کردم و گفتم: "خودتی نکبت!"
و بعد پایم را روی گاز گذاشتم تا جبران مافات کنم، ماشین غرّشی بلند کرد، امّا آن
دو نه تنها این صدا را نشنیدند که حتّی متوجّه حضور من هم نشدند.
بار بعد که
دیدمشان در خانه بسته بود امّا دو نفرشان بیرونِ خانه ایستاده بودند و با هم حرف
می زدند. پس لااقل لال نبودند یا زبانشان را نبُریده بودند. یکی از آنها حتّی
آسیایی هم نبود. به ظاهر استرالیایی یا اروپایی به نظر می رسید. قبای قهوه ای هم
برایش کوتاه و تنگ بود. خوب بود که گشت ارشاد نداشتند وگرنه زود دستگیر می شد. نفر
دوّم همان "ای کیو سان" بود. شاید هم خودش نبود! به هر حال تشخیص بودن
یا نبودنش خیلی هم تفاوتِ زیادی ایجاد نمی کرد. ظاهرا "ای کیو سان"
مشغولِ پرسیدنِ سوالی تخصّصی بود، چون به جواب های مردِ قد بلند با دقّت گوش می
داد. مرد قدبلند هنگام حرف زدن لبخند هم به لب داشت، امّا تمرکزش تنها به چشمان
پسرک بود و بس. انگار مثل دوربین به همان نقطه زوم اش کرده بودند. پسرک این بار هر
دو پاچه اش را درونِ جورابهایش کرده بود. تیپ اش به شدّت جذّاب و فشن بود، قابلیت
آن را داشت که به عنوانِ مدلِ سال انتخاب شود! پایین پوشِ مرد قدبلند هم خیلی بهتر
از او نبود. کفش هایش چیزی بین طلایی و زرد بودند، انگار تلاش کرده بود با قبایش
ستِ کند. بعد از یکی دو دقیقه و در حالی که چراغ سبز شده بود و ماشین ها با سرعتِ
کم به حرکت در آمده بودند مرد بلند قد دستش را بالا بُرد و با حرکت اسلوموشن آن را
روی سر پسرک گذاشت و سپس مشغول حرکت دادنِ آرامِ لبهایش شد. پسرک هم چشمانش را مثل
گربه بست و لبهایش به حالت خنده، به طرفین کش آمدند. تا صدمتر جلوتر که می توانستم
در آینه ببینم شان، هنوز همان وضعیت ادامه داشت.
چند روز
بعد یک مینی بوسِ کوچک و قراضه در کوچه ی کناری آن خانه پارک شده بود و نزدیک به
آن سه نفرشان ایستاده بودند. هر سه نفر کیسه های بزرگ سبز رنگ دستشان بود که انگار
پُر از وسایل نه چندان سنگین وزن بودند. یکی از آنها دائم دستش را در کیسه اش می
کرد و دنبالِ چیزی می گشت، امّا ظاهرا موفق نبود. در ماشین جلویی آنها را به هم
نشان می دادند، شاید آنها هم متوجّه سرِ تراشیده شان شده بودند، یا لباس های
بلندشان... راننده ی مینی بوس یک مرد میانسالِ چینی بود که سمت مخالفِ آنها به ماشین
اش تنه داده بود و سیگار می کشید. به نظر می رسید حوصله اش سر رفته باشد. بعد یکی
از آن سه نفر به داخلِ مینی بوس رفت و یک کیسه ی سبز دیگر بیرون آورد و همانجا وسط
کوچه خالی اش کرد! تنها چیزی که در آن وجود داشت لباس و حوله بود. دو نفر دیگر دور
آن جمع شدند و سرشان را چند بار تکان دادند، مثل آنکه از چیزی دلخور و شاکی بودند.
لباس ها را همانجور وسطِ کوچه رها کردند و سپس هر سه نفر واردِ مینی بوس شدند. نفر
دوّم به سختی کیسه اش را با داخل بود، انگار کیسه ی او از بقیه سنگین تر بود.
راننده از تکان خوردن ماشین دریافت که کسی سوار شده است، سرش را به عقب برگرداند و
داخل ماشین را نگاه کرد و بدون آن که اهمّیتی بدهد به سیگار کشیدنش ادامه داد. چراغ
سبز نمی شد و من از این حرص می خوردم که کاش لااقل حالا که باید زمان بیشتری را در
این نقطه بگذرانم سوژه های بیشتری برای تماشا کردن وجود داشت. خلاصه این که در
نهایت مجبور به رفتن شدم...
دفعه ی
بعدی که دیدمشان یک خانم پیر با موهای جوگندمی ایستاده بود و با همان آقای قدبلند
حرف می زد. کمی آن طرف تر سه نفر دیگر که هر سه اصالتی آسیایی داشتند به این گفتگو
گوش می دادند. قیافه ی زن کنجکاو به نظر می رسید و چهره ی مرد مثل کسی که مفهومی
عمیق را توضیح می دهد. در همین حین یکی دیگر از پلّه های خانه پایین آمد و بعد از
دو سه قدم دیگر همینطور سیخ مثل مجسّمه ایستاد و به پمپ بنزینِ در حال ساخت خیره
شد. یک ماشین عجیب و غریب آنجا مشغول خاکبرداری بود. چند ثانیه ی بعد یکی از آن سه
نفری که به مکالمه گوش می دادند از آنجا فاصله گرفت و به تماشاگرِ پمپ بنزین
پیوست. زن کمی به مردِ قدبلند نزدیک تر شد، ظاهرا گوشهایش نمی شنیدند، لابد مرد هم
می خواست آرام و متین صحبت کند. زن جلوتر رفت و مرد خودش را عقب کشید. انگار می
خواست از وسوسه های شیطان به دور باشد! آن دو نفر دیگر که به این مکالمه گوش می
دادند به هم چیزی گفتند و برای دو ثانیه خندیدند و سپس صورتشان بلافاصله جدّی و بی
احساس شد. زن امّا نیش اش تا بناگوش باز شد و باز یک قدمِ دیگر جلو آمد. حیف که
مجبور بودم راه بیفتم تا صدای بوق دیگران در نیاید. امّا خودم بی اختیار یک بوق
زدم، از همان بوق هایی که در ایران می زنند که سلام و احوالپرسی کنند. این بار یکی
از تماشاگرانِ پمپ بنزین نگاهم کرد! باورم نمی شد که بالاخره یک بار متوجّه حضور
من شده بودند. در پوست خودم نمی گنجیدم.
دو سه
روز بعد ده نفرشان که همه آسیایی بودند در سه صف سه نفری ایستاده بودند و یک
نفرشان به سمت آنها ایستاده بود و ظاهرا سخنرانی می کرد. آن نه نفر به آن که سخنرانی
می کرد نگاه نمی کردند. نگاهشان به جایی حوالیِ همان پمپ بنزین در حال ساخت بود. خیلی
جدّی به نظر می رسیدند. آنجا وسط آن همه شلوغیِ صبحگاهی، و در میان همهمه ی ترافیک
و ساخت و ساز کارِ خودشان را می کردند. "ای کیو سان" هم داخل صف بود.
پاچه هایش هنوز نامرتّب بودند. آن که سخنرانی می کرد از بقیه شان چاق تر بود. شاید
دوران ریاضت کشیدنش پیش از بقیه ی آنها به پایان رسیده بود. در همین حین دو دختر
نوجوان با یونیفورم های مدرسه از آنجا عبور کردند. یکی از آنها از کیفش چیزی شبیه
به گوشی تلفن، کمی کوچک تر از معمول، بیرون آورد و از آنها فیلم گرفت. یکی از آنها
زیرچشمی به دختر نگاه کرد امّا بلافاصله نگاهش را به سمت پمپ بنزین برگرداند. دخترک
بعد از تمام شدن فیلمش چیزی به دوستش گفت و هر دو خندیدند. در صورتِ آنها که در صف
بودند هیچ تغییری ایجاد نشد، هر چند که به نظر می رسید حواسشان کمی با آن دو دختر
پرت شده بود. این بار هم مجبور بودم راه بیفتم!
بار بعدی
وجود نداشت! انگار برای همیشه از آنجا رفته بودند... پمپ بنزین روبرو امّا دیگر
آماده شده بود.
نظرات
ارسال یک نظر